حیران

مجموعه اشعار پارسی

بخش ۲۹ - اعتراض مریدان در خلوت وزیر

جمله گفتند ای وزیر انکار نیست

گفتِ ما چون گفتنِ اغیار نیست

اشکِ دیده‌ست از فراقِ تو دوان

آهِ آه‌ست از میان جان روان

طفل با دایه نه استیزد ولیک

گرید او گرچه نه بَد داند نه نیک

ما چو چنگیم و تو زخمه می‌زنی

زاری از ما نه تو زاری می‌کنی

ما چو ناییم و نوا در ما ز توست

ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست

ما چو شطرنجیم اندر بُرد و مات

بُرد و مات ما ز توست ای خوش صفات

ما که باشیم ای تو ما را جانِ جان

تا که ما باشیم با تو درمیان

ما عدم‌هاییم و هستی‌های ما

تو وجودِ مُطلقی فانی‌نُما

ما همه شیران ولی شیر عَلم

حمله‌شان از باد باشد دم‌به‌دم

حمله‌شان پیدا و ناپیداست باد

آنک ناپیداست هرگز گُم مباد

بادِ ما و بودِ ما از دادِ توست

هستی ما جمله از ایجادِ توست

لذّت هستی نمودی نیست را

عاشق خود کرده بودی نیست را

لذّت انعامِ خود را وا مگیر

نُقل و باده و جامِ خود را وا مگیر

ور بگیری کیت جُست و جو کند

نقش با نقّاش چون نیرو کند

منگر اندر ما مکن در ما نظر

اندر اِکرام و سخای خود نگر

ما نبودیم و تقاضامان نبود

لطفِ تو ناگفتهٔ ما می‌شنود

نقش باشد پیشِ نقّاش و قلم

عاجز و بسته چو کودک در شکم

پیشِ قدرت خلقْ جمله بارگه

عاجزان چون پیشِ سوزن کارگه

گاه نقشش دیو و گَه آدم کند

گاه نقشش شادی و گه غم کند

دست نِه تا دست جنباند به دفع

نطق نِه تا دَم زند در ضَرّ و نفع

تو ز قرآن بازخوان تفسیرِ بیت

گفت ایزد «مَا رَمَيۡتَ إِذۡ رَمَيۡتَ»

گر بپرّانیم تیر آن نه ز ماست

ما کمان و تیراندازش خداست

این نه جَبر این معنی جبّاری است

ذکرِ جبّاری برای زاری است

زاری ما شد دلیل اضطرار

خجلت ما شد دلیل اختیار

گر نبودی اختیارْ این شرم چیست

وین دریغ و خجلت و آزرم چیست

زَجرِ شاگردان و استادان چراست

خاطر از تدبیرها گردان چراست

ور تو گویی غافل است از جَبرْ او

ماهِ حق پنهان کند در ابرْ رو

هست این را خوش جواب ار بشنوی

بگذری از کفر و در دین بِگروی

حسرت و زاری گَهِ بیماری است

وقت بیماری همه بیداری است

آن زمان که می‌شوی بیمارْ تو

می‌کنی از جُرم استغفار تو

می‌نماید بر تو زشتیّ گُنه

می‌کنی نیّت که باز آیم به رَه

عهد و پیمان می‌کنی که بعد ازین

جز که طاعت نبوَدم کاری گزین

پس یقین گشت این که بیماری تو را

می‌ببخشد هوش و بیداری تو را

پس بِدان این اصل را ای اصل‌جو

هر که را دَردست، او بُرده‌ست بو

هر که او بیدارتر پُر دَردتر

هر که او آگاه تر رخ زردتر

گر ز جَبرش آگهی زاریت کو

بینشِ زنجیرِ جبّاریت کو

بسته در زنجیرْ چون شادی کند

کی اسیر حبس، آزادی کند

ور تو می‌بینی که پایت بسته‌اند

بر تو سرهنگانِ شه بنشسته‌اند

پس تو سرهنگی مکُن با عاجزان

زانک نبود طبع و خوی عاجز آن

چون تو جبرِ او نمی‌بینی مگو

ور همی بینی نشانِ دید کو

در هر آن کاری که میلَستَت بدان

قدرت خود را همی بینی عیان

واندر آن کاری که میلَت نیست و خواست

خویش را جَبری کنی کین از خداست

انبیا در کارِ دنیا جبری‌اند

کافران در کار عُقبی جبری‌اند

انبیا را کارِ عُقبی اختیار

جاهلان را کار دنیا اختیار

زانک هر مرغی به‌ سوی جنسِ خویش

می‌پرد او در پس و جانْ پیش پیش

کافران چون جنس سجّین آمدند

سَجنِ دنیا را خوش آیین آمدند

انبیا چون جنس عِلّیّین بُدند

سوی عِلّیّینِ جان و دل شدند

این سخن پایان ندارد لیک ما

باز گوییم آن تمام قصّه را