حیران

مجموعه اشعار پارسی

بخش ۲۶ - دفع گفتن وزیر مریدان را

گفت هان ای سُخرگانِ گفت و گو

وعظ و گفتار زبان و گوشْ جو

پنبه اندر گوشِ حِسِّ دون کنید

بندِ حسّ از چشم خود بیرون کنید

پنبهٔ آن گوشِ سِرّ، گوشِ سَرست

تا نگردد این کَر آن باطن کَرست

بی‌حس و بی‌گوش و بی‌فکرت شوید

تا خطاب أرْجِعی را بشنوید

تا به گفت و گوی بیداری دَری

تو زگفت خوابْ بویی کی بَری

سِیرِ بیرونیست قول و فعل ما

سیرِ باطن هست بالای سَما

حسْ خشکی دید، کز خشکی بزاد

عیسی جان پای بر دریا نهاد

سِیرِ جسمِ خشک بر خشکی فتاد

سیرِ جانْ پا در دلِ دریا نهاد

چونک عمر اندر ره خشکی گذشت

گاه کوه و گاه دریا گاه دشت

آبِ حیوان از کجا خواهی تو یافت

موجِ دریا را کجا خواهی شکافت

موج خاکی وهم و فهم و فکرِ ماست

موج آبی محو و سُکرست و فناست

تا درین سُکری، از آن سُکری تو دور

تا ازین مستی از آن جامی نفور

گفت و گوی ظاهر آمد چون غبار

مدّتی خاموش خو کن، هوش‌دار