حیران

مجموعه اشعار پارسی

بخش ۳۴ - منازعت امرا در ولی عهدی

یک امیری زان امیران پیش رفت

پیش آن قومِ وفا اندیش رفت

گفت اینک نایبِ آن مرد من

نایبِ عیسی منم اندر زَمَن

اینک این طومارْ برهانِ منست

کین نیابت بعد ازو آن منست

آن امیر دیگر آمد از کمین

دعوی او در خلافت بُد همین

از بغل او نیز طوماری نمود

تا برآمد هر دو را خشمِ جهود

آن امیرانِ دگر یک‌یک قطار

برکشیده تیغهای آبدار

هر یکی را تیغ و طوماری به دست

درهم افتادند چون پیلانِ مست

صد هزاران مردِ تَرسا کُشته شد

تا ز سَرهای بریده پُشته شد

خون روان شد همچو سیل از چپ و راست

کوه کوه اندر هوا زین گَردْ خاست

تخم‌های فتنه‌ها کو کِشته بود

آفت سَرهای ایشان گَشته بود

جوزها بشکست و آن کان مغز داشت

بَعد کُشتن روحِ پاکِ نغز داشت

کُشتن و مُردن که بر نقشِ تنست

چون انار و سیب را بشکَستنست

آنچ شیرینست او شد ناردانگ

وانک پوسیده‌ست نبود غیرِ بانگ

آنچ با معنیست خود پیدا شود

وانچ پوسیده‌ست او رسوا شود

رو بمعنی کوش ای صورت‌پرست

زانک معنی بر تنِ صورت‌ پُرست

همنشین اهل معنی باش تا

هم عطا یابی و هم باشی فتیٰ

جان بی‌معنی درین تن بی‌خلاف

هست همچون تیغ چوبین در غلاف

تا غلاف اندر بود باقیمتست

چون برون شد سوختن را آلتست

تیغ چوبین را مبَر در کارزار

بنگر اوّل تا نگردد کارْ زار

گر بود چوبین برو دیگر طلب

ور بود الماس پیش آ با طرب

تیغ در زرّادخانهٔ اولیاست

دیدن ایشان شما را کیمیاست

جمله دانایان همین گفته همین

هست دانا رحمةَ للعالمین

گر اناری می‌خری خندان بخَر

تا دهد خنده ز دانهٔ او خبر

ای مبارک خنده‌اش کو از دهان

می‌نماید دلْ چو دُرّ از دُرجِ جان

نامبارک خندهٔ آن لاله بود

کز دهانِ او سیاهی دل نمود

نارِ خندان باغ را خندان کند

صحبت مردانَت از مردان کند

گر تو سنگِ صَخره و مرمر شوی

چون به صاحب دل رسی گوهر شوی

مهرِ پاکان درمیان جان نشان

دل مده الّا به مِهر دلخوشان

کوی نومیدی مَرو اومیدهاست

سوی تاریکی مرو خورشیدهاست

دل ترا در کوی اهلِ دل کشد

تن ترا در حبس آب و گل کشد

هین غذای دل بِده از همدلی

رو بجو اقبال را از مُقبلی