حیران

مجموعه اشعار پارسی

غزل شمارهٔ ۴۴

کُنون که بر کفِ گُل، جامِ بادهٔ صاف است

به صد هزار زبان، بلبلش در اوصاف است

بخواه دَفْتَرِ اَشعار و راهِ صَحرا گیر

چه وَقْتِ مدرسه و بَحْثِ کَشْفِ کَشّاف است؟

فقیهِ مدرسه، دی، مَسْت بود و فَتوی داد

که مِی، حَرام ولی بِهْ ز مالِ اوقاف است

به دُرد و صاف، تو را حُکْم نیست خوش دَرکَش

که هرچه ساقیِ ما کَرْد عِیْنِ اَلطاف است

بِبُر ز خَلق و چو عَنقا، قیاسِ کار بگیر

که صیتِ گوشه‌نشینان، زِ قاف تا قاف است

حَدیثِ مُدّعیان و خیالِ همکاران

همان حکایتِ زَردوز و بوریاباف است

خموش «حافظ» و این نکته‌هایِ چونِ زَرِ سُرخ

نگاه دار که قَلّابِ شهر، صَرّاف است