حیران

مجموعه اشعار پارسی

غزل شمارهٔ ۴۰

اَلْمِنَّةُ لِلَّه که درِ میکده، باز است

زان رو که مرا بر در او، رویِ نیاز است

خُم‌ها، همه در جوش و خُروش‌اند ز مَسْتی

وان می که در آن‌جاست، حقیقت، نه مَجاز است

از وی، همه، مَسْتی و غُرور است و تَکَبُّر

وز ما همه بیچارگی و عَجْز و نیاز است

رازی که بَرِ غیر نگفتیم و نگوییم

با دوست بگوییم که او مَحْرَمِ راز است

شَرْحِ شِکَنِ زُلْفِ خَم اندر خَمِ جانان

کوتَه نَتَوان کرد که این قِصِّه، دراز است

بارِ دِلِ مَجْنون و خَمِ طُرِّهٔ لیلی

رُخسارهٔ مَحمود و کَفِ پایِ اَیاز است

بردوخته‌ام دیده چو باز از همه عالَم

تا دیدهٔ من بر رُخِ زیبایِ تو، باز است

در کعبهٔ کویِ تو، هر آن‌کس که بیاید

از قبلهٔ ابرویِ تو در عِیْنِ نماز است

ای مجلسیان، سوزِ دلِ «حافظِ» مسکین

از شمع بپرسید که در سوز و گداز است