غزل شمارهٔ ۱۲۱
هر آن کاو خاطِرِ مَجموع و یارِ نازنین دارد
سَعادَت، همدم او گشت و دولت، همنشین دارد
حَریمِ عشق را دَرْگَه، بسی بالاتر از عَقْل است
کسی آن آسْتان بوسد، که جان در آستین دارد
دهانِ تَنْگِ شیرینش، مگر مُلْکِ سلیمان است
که نَقْشِ خاتَمِ لَعْلَش، جهان، زیرِ نگین دارد؟
لَبِ لَعْل و خَطِ مُشکین، چو آنش هست و اینش هست
بنازم دِلْبَرِ خود را، که حُسْنَش، آن و این دارد
به خواری مَنْگَر ای مُنْعِم، ضَعیفان و نَحیفان را
که صَدْرِ مَجْلِسِ عِشْرَت، گدایِ رهنشین دارد
چو بر رویِ زَمین باشی، توانایی، غَنیمت دان
که دوران، ناتوانیها، بسی زیرِ زَمین دارد
بَلاگردانِ جان و تن، دعایِ مُسْتْمَنْدان است
که بیند خِیْر از آن خَرْمَن که نَنْگ از خوشهچین دارد؟
صَبا از عِشقِ من، رَمزی بگو با آن شَهِ خوبان
که صد جَمشید و کِیخُسرو، غُلامِ کمترین دارد
وگر گوید نمیخواهم، چو «حافِظ»، عاشِقِ مُفْلِس
بگوییدش که سلطانی، گدایی همنشین دارد